Friday, June 8, 2007

خلقیات ما ایرانیان

بنام خدا
عنوان متن از یک کتاب مرحوم جمالزاده گرفته شده است. در این کتاب نویسنده برخی از خلقیات ما ایرانیان را که هنر تنها نزد ماست و بس به نقد گذارده است .بر خلاف گفت و شنید های روزمره مان که در قالب یا رومی روم یا زنگی زنگ انجام میشود ویا باید امریکای ها و اروپائیان گرامی آدممان کنند و یا هنر نزد ماست و بس ،در این کتاب نویسنده با خلقی خوش و از سر طنزی ملیح به بیان دیدگاه های خود پرداخته است،بیشتر از همه چیز برای من نوع نگرش و بیان نویسندگان آن دوران جذاب است. از دوران سیاهی امده و با کرانه های دنیای جدید آشنا شده اند و حاصل این رویارویی نقد است و نگاه و کوشش و تلاشی قدر شناسانه.پایه بسیاری از کنکاشهای عالمانه در این دوران گذاشته شده است،تاریخ و ایرانشناسی ،ادبیات و شناخت آن،تلاش برای آفرینش قالبهای نوو…که دیر یا زود اثر انها آشکار شد و حتی برخی در زمان ما تازه دارد به بار مینشیند مانند ایرانشناسی و تاریخ ایران که شاهد آثار نسل سوم اینان هستیم در قالب اثار مستقل از نظرات و آراء مستشرقان. میزان قدر شناسی و امیدی که در تلاش و نگاه آن دوران دیده میشود هنوز هم جذابیت دارد. ا
از مطلب دور نیفتیم نگاه متاثر از این احوالات که گفته شد نگاهی مهربان تر از نگاه امروزیان است،جمالزاده در نهایت به تحقیر و سرکوفت زدن به اهل وطن نمیرسد بلکه در نهایت سلیقه آیینه ای میپردازد تا جماعت در آن به تماشای خود بپردازند و هر کس شکل و شمایش را نگاهی بیاندازدو به فراخور حال در شایستگی بیشتر بکوشد. اینها همه را گفتم تا اگر در سخنانم لفظ ما ایرانیان را بکار بردم چنین نپندارید که خرج خود را سوا کرده ام یا از مقام همه چیز دانی روشنفکر نماهای متکبر وطنی افاضه فیض می کنم و واسطه غیب شده ام یا در خرابات مغان ویا المپ اروپا. ب
خیر این کمترین نه تنها ایرانی است و به آن میبالد بلکه حتی لر هم هست و به آن هم میبالد،آنچه گفته می شود درآمدی است برای اینکه بیشتر به این نعمت یعنی ایرانی بودن واقف شویم. نه برای فخر و تکبری به دیگر مردمان جهان ،نه، برای اینکه کمی از باد منیت فردا"فردمان کاسته شود و بدانیم نان و دانش و روح شاعرانه و پوست کلفت و هوش و …دیگر ناشی از ایرانی بودنمان است نه تحفه و توانایی خاصی برای جنابمان.و تا قافیه تنگ شد و کاری عام المفعه ضرورت یافت بساط و زیر انداز و رو انداز را بجای دیگر نبریم و خرجمان را سوا نکنیم .باید هر کاری را که بایسته میدانیم برای این آب و خاک انجام دهیم تا شایستگی خود را برای پیشرفت و بهروزی باور کنیم.از این غرولند های روزمره دست برداریم و عهده دار کاری شویم ،در آن زمینه کاوش کنیم و حداقل مایه آرامش خیالی برای اوقات داتنگی مان فراهم آوریم،ادبیات ،هنر ؛محیط زیست،و..ایران. علیرغم اینکه پی در پی ناله های دل گوشه گیرمان را بیان می کنیم و در جواب احوالپرسی میگوئیم:ای زنده ایم شکر و این خود میتواند در نگرش به لایه زیرین آن خبر از خودخواهی دهد،اما در لایه پایین تربه عدم آشنایی و شناخت کافی از خودمان بر می خوریم وپایینتر هم با ایران دست به گریبانیم در عاشقی و هم سر خوردگی. جتمام اینها برای این بود که بگویم من هم سر این سفره نشسته ام و اگر چیزی می گویم باز خورد دست به گریبانیم با مقولاتی ازاین دست است و باور به اینکه کوره راه های پیدا کرده ام به قد و قامت خودم و در کنار شما هم بسیار سر دماغ و خوش احوالیم و به به از کنار آب رکن آباد و گلگشت مصلایش.خوب برویم سر اصل مطلب :راستی
آقا چه تعطیل بود این تعطیلی،تعطیل تعطیل ،اینتر نت و وبلاگ ها هم تعطیل..؟
اینطور که من فکر میکنم ویا انطور که بر میآید ،نهضت وبلاگ نویسی باید حاصل دغدغه و تلاشی باشد برای گفت و گو و انتشار تعامل اقشار آسیب پذیر عرصه ارتباطات،یعنی کسانی که وب سایتی ندارند و یا شناخته شده نیستند و دسترسی به اذهان عمومی ندارند و از این طریق لزومی ندارد مانند عهد قدیم لاشه دفاتر شعر و یا رونوشت های متعدد از آثارشان را به دفاتر نشر و .نزد ارباب نشر وحشر(بی محشور شدن با اعاظم هر فرقه و صنف محال است که منتشر بشوی،رسمی است قدیمی در همه جای دنیا)ببرند.این وبلاگ نویسی هم که باری به دوش کسی نمی گذارد نهایتا" مثل وبلاگ حقیر بیله دیگ بیله چقندر می شود.خوب شاید اگر در جواب پرسش ما از یک وبلاگ گرد (این ترکیب ساخت خودمان است)ویا وبلاگ نویس که کجا بودی؟نبودت؟پاسخ :کار داشتم ،سرم شلوغ کار وبار بود ویا از غم نان و فرزند گفتن،شنیدن برایمان منطقی باشد.اما فکر کنید ،دوستان در جواب غیبت این چند روزچه خواهند گفت ،حدس می زنم خواهند گفت:تعطیلی بود با بچه ها رفته بودیم شمال ،یا ما که خانه رایانه نداریم درشرکت و یا اداره به وبلاگ ها سر میزنیم،سرمان گرم بود خوش گذشت.این یعنی یا سبکباری ویا جدیت در خصوص این پدیده یعنی وبلاگ نویسی و وبلاگ گردی و وبلاگ خوانی.که من به دومی باور دارم .بر اساس این نشانه یعنی غیبت اهالی وبلاگستان در این چند روزه من فکر می کنم که این امر جزو فراغت های ما نیامده ،بلکه جزو دغدغه های ماست نوعی کار و یا موظف دانستن خود به برآوردن دغدغه ای.د
بنابراین بر این باورم که چون دغدغه ای باید با آن رفتار کرد و گرنه پس از مدتی در سرازیری فراغت ها و بازیگوشی های ما در خواهد غلتید.بخش عمده ای از مشکلات حتی روزمره ما ریشه در در ارزشهای عرفی جامعه ما دارذد و بسا بسیاری از این ارزش ها چنان مستحکم شده اتد که علیرغم بی ارزشی شان کسی در رفتار به انها تردید روا نمیدارد،مانند ارزش کلامی کلمه " زرنگ "که از پایه مفهوم زیبایی ندارد ولی بشدت بر کرسی بایستگی نشسته است.گفت و گو نیاز مردم ماست تا دریچه های خود را به یگدیگر بگشایند و در حال حاضر از این امکان بنحو احسن باید استفاده کرد و در ترویج مشارکت همگان در عرصه نقد و نظر شایسته است همتی در کار کنیم.وبلاگ نویسی و وبلاگ گردی و حتی وبلاگ بازی می تواند در تربیت اندیشه و روشهای ما موثر باشد ،من چنین باور دارم و دانستن دیدگاه های شما هم برایم مهم است.ه

Tuesday, June 5, 2007

نامه به یک دوست


بنام خدا
نوشته ای است که برای آقای دکتر رجبی نوشته بودم و ایشان در روز نوشت های خود قرار دادند ،این مطلب مورد تفقد دوست مهربان آقای غیاث آبادی هم قرار گرفت.نشانی هردو این عزیزان چنین است
http://www.parvizrajabi.blogspot.com/ آقای دکتر رجبی
http://www.ghiasabadi.com/ جناب آقای غیاث آبادی
وبلاگ آقای دکتر رجبی غنیمتی است در این زمانه پر غوغا برای انان که شوق اموختن به دل دارند ونزد آقای غیاث آبادی علاوه به تاریخ از ستاره شناسی قدیم هم سخن فراوان است،خصوصا"میعادی در چهار تاقی قدیمی در کاشان. متن نامه چنین بود
آقای دکتر رجبی عزیز

چند روزی است که از شما بی خبرم و جای مهربانی شما خالیست. امیدوارم که حال شما و خانواده گرامیتان خوب باشد. شما برای این گمشده ی روزگار طوفانی حکم چراغ دریایی را دارید. پس بدیهی است که دل نگران این راهنما و آموزگار باشم. از خودم که بگویم، چند روزی سرگرم کار و زندگی روزمره بودم، تا اینکه آخر هفته ای رسیده است و با خودش فراغ بالی ودرنگی برای گفت وشنیدی دیگر همراه آورده است. ا
روز سوم خرداد رسیده است ،روز آزادی خرمشهر و من برای تکان دادن سرشاخه های پر بار درخت دانایی شما بر انم که باد شرطه ای از این رویداد فراهم آورم تا میوه های شیرین آنرا با هم نثار آن جانهای پاکی کنیم که اکنون در میان ما نیستند و یا با درد و رنج به جا مانده از نبردی در دفاع از میهن روزگار میگذرانند و میدانیم که سزاوار بیش از آنی هستند که به چشم میآید. ب
آموزگار گرامیم
هفته ای پیشتر با هم از فیلم 300 سخن گفتیم و نظرم را گفتم،که بر این باورم که این فیلم نه ریشه ای در تاریخ دارد و نه بهره ای از هنر برده است، اما محصول دیگری است از کشتزار رسانه های امریکایی برای آماده کردن اذهان ساده پسندان تا تصویر دیگری به نام ایرانی بربر و سلطه گر را کنار تصویر آلمانی وحشی فیلم های دهه های 1940-1950 و روسهای نخراشیده و رذل سالهای جنگ سرد و ویتنامی های بد ذاتی که نمیخواهند مردم بیچاره و بی پناه شان از خوبی های امریکایی های مهربان بهره ای ببرند، بگذارند. تا
بعد هم بازی رایانه ای از این فیلم بسازند تا جوان و نوجوان امریکایی مشق کشت و کشتاری بکند و روزی اگر از سر ضرورت در تداوم لشکر کشی به مشرق زمین زمان در افتادن با این بربرهای چند هزار ساله رسید، حرف مربیان نظامی اش را بپذیرد که آن طرف مگسک اسلحه اش و در زیر بالهای هواپبمایش مشتی موجودات بی منطق و زورگو وجود دارند که بنا به وظیفه میهنی ایشان باید رخت سرای فانی را ولو با بمب ناپالم و گاز شیمیایی و جنگ میکربی هم شده از تن کنده ودر آن سرای باقی هم منتظر عتاب و خطاب و مجازات حضرت حق به پادافره ایستادگی در برابر اخلاف شوالیه های پاک ومطهر صلیبی باشند. ج
با هم از ان گفت وگوی زیبای فیلم رودخانه تروا گفتیم ،جایی که پارتیزان جوان که بحکم وظیفه مامور پاسداری از پیر مرد ادیبی و یک گاری کتاب قدیمی است،به او شکایت میبرد که در گرماگرم نبرد من چرا باید از یک پیرمردی که به قول ما ایرانیان آفتابش لب بام است و یک گاری کاغذ پاسداری کنم؟ حال آنکه دیگران با رشادت ها و جان بازیهایشان در راه وطن سرافرازی کسب میکنند؟
و پاسخ پیرمرد که:دفاع آنها دفاع از همین نوشته های کتابها و شعر های منست که یادگارو تاریخ زاد و بوم ماست. به عبارتی آنها از تن وطن دفاع میکنند برای جانش که اینهاست. د
و من اکنون چه کنم باچند چشم انداز در برابر چشم های ترم از یاد آریوبرزن که گفتید میدانید که او و یارانش 300 تن بوده اند و بتیس وفادار که فرماندارغزه بود و اسکندر به تقلید از آخیلیوس دوالی از پاشنه های او گذراند در حالی که زنده بود و او را گرداگرد شهر گرداندند (یونانیان وبربرها، پانوشت صفحه 33، چاپ دوم، 1364، نشر پرواز) و آریوبرزنهای روزگارمان که نمیدانم برایتان گفته ام یا نه، تانک برای چرخیدن یک زنجیرش را قفل میکند و بر پهلو میچرخد، و در دو کوهه وقتی ارتش صدام با حمله ای متقابل حمله ای را پاسخ گفت چه بر بدنهای 300 زخمی و کشته ایرانی که مردانه در میان دو خط جنگیده بودند در دشت زیر زنجیر تانکهای عراقی که با چرخهایی قفل کرده میچرخیدند، گذشت و یا فکه که ایرانیان زخمی و گرفتار آمده درمیان دو خط (420 تن گویا) پشت بیسیم به فرمانده گریانشان گفتند بیسیم را مشغول نکند وتنها: به امام بگو ما عاشورایی جنگیدیم. وسکوت . ه
چه مانند رعد وبرق در کوهستان است تاریخ، هنگامی که هشدار می دهد اول صدای رعد است در کوهستان کر باید باشی که نشنوی، و سپس برق اش کور باید باشی که نبینی، صدایی بلند و خوف آور و برقی درخشان و غیر قابل انکار. و
روزگار ما روزگار اسکندر نیست که ضرورتی به نابود کردن بناهای تاریخی باشد، که در آن روزگار که نوشتن و چاپ نبود و بناها نشان مردمان بودند آفت به بنا میزدند، ودر این روزگار آفت باید به یقین مردمان زد ، به آنچه جانهایشان را به هم پیوند میدهد، به یقینشان به خود و بهروزیشان، به وطن پرستی و هم وطن خواهی شان، تا به انکار یکدیگر در جنجال فراهم آمده برخیزند. ز
این ایرانیان، این مزاحمان همیشگی اهریمن در تاریخ باید بپذیرند که پذیرنده اند، بازی را چنین آغاز میکنیم جن در کالبد خود شماست و ما هم مهربانانی که برای جن گیری رنج سفر و مرارت خرج کردن پولهای صد پشت زحمت کشیده مان را بر خود هموار کرده ایم . ح
فرشته مغربی در گوش من شرقی میخواند: بگذار طالعت را بگیرم، های های بابام هی، جن دین در بدنت رفته این دعای صد پاره دموکراسی را با سیل رسانه و گرمای تن مهرویان از پشت صفحه تلویزیون به نافت میبندم، حرف گوش کنی بالا و پایین نافت بد نمی بینند (فرشته مهربان به من پینوکیوی مبهوت پای رسانه اش این را نمیگوید که تا روزگار روزگار است دیگر حافظ و مولوی بیرون نمیدهی ، من هم وجه تسمیه شمس الدین محمد به حافظ یادم نیست که از سر قران خوانی اوست ). ت
از قضای آن بخش روزگار که اسیر دست رسانه های غربی است آدمهای فارسی زبانی هم یک شبه از تخم وطن خواهی سر برکرده و بخشی از امامزاده نشینهای انور آبی هم میپرند وسط بهت من ساده، گرم وطن پرستی و تاریخ دانی، که برسبیل تصادف در فضای رسانه های غربی مشق مملکت داری هم می کنند، میگویند : چه نشستی که ملک و مردم از دست رفت ،سد سیوند ، های های، زبان فارسی، های های، فرهنگ ایرانی، های های. ی
سوالی هم نیست که چرا فرشته مهربان در افغانستان دارد زبان فارسی را منسوخ میکند و یاچراُ امان از الواح امانتی ما گرفته است. چرا در اشغال متفقین برنامه فارسی در رادیو ها باب نبود؟ چرا وقتی زاغه های کپرنشینان کویر و دهات ایران سیب که سهل است، آب وبرق هم نه، حتی راه هم نداشت، جامعه شناس و متخصص حقوق بشر در رادیو ها ی فرشته های مهربان نبود؟ و چرا وقتی لوطی صدام ازگاز خردل استفاده می کرد صدای امریکا برنامه تلویزیونی بخش فارسی نداشت؟
ما چرا از اینکه دست بکاری زنیم که غصه سر آید، شانه خالی میکنیم؟ چرادر راه فرهنگ و این سرزمین از خود مایه نمیگذاریم؟
کدام آدم با عاطفه ای مادرش را به ادعای وظایف وزارت خانه تامین اجتماعی به سرای سالمندان میسپارد مگر در هنگام لاعلاجی از نگه داری، که ساز وکار های دولتی هم اصولا برای کارهای است که از طاقت افراد بیرون است. ک
مگر نمیشود ایرانیان متمکن داخل و خارج تامین بهسازی بخشی از میراث فرهنگی را بر عهده بگیرند؟
یا آنهم بعهده اهل اندیشه و فرهنگ است که فضای جیبشان گوی از معمای ریاضی هانری پوانکاره ربوده است؟
یا فقط سخن بر سر پیدا کردن نقطه های ضعف برای حمله به حکومت ایران است؟ وگرنه حکایت حقوق بشر در عربستان دوست وایران دشمن و جنجالهای سالانه که حرف جدیدی نیست؟
قبول که سازمانهای دولتیمان طرفه اند در کندی و کارآمدی، اما کسی هم که دست ما را نگرفته است؟
و طرفه اینکه نمیپذیریم که اگر ساز و کارهای دولتی مان طرفه اند، ما خود و خودمان اهالی این دولت هستیم، دلیل آنکه چگونه است که ساز و کارهای بخش خصوصیمان هم طرفه است. ل
چه کسی دست اینهمه زائر آنتالیا و امارات را گرفته که به بیستون و چغازنبیل و... نروند ؟
اگر هم پاسخ بیاید که آنجا بهتر و خوشتر است، که آنگاه باید بهی و خوشی را معنا کرد. م
اهل کام و آز را در کوی رندان راه نیست....
چگونه است که به اندازه مابه تفاوت تعویض دیش و ریسیور سالانه کسی پول کتاب نمیدهد؟ لابد وزارت ارشاد آنها را با خواهش دم خانه میفرستد و کتاب را نیروی انتظامی جمع میکند؟
جالب انکه کسانی هم به استناد رسانه های خارج استدلال در بارۀ خفقان فرهنگی میکنند که اکثرا یک دوره از کتابهای «داستانهای خوب برای بچه های خوب» مهدی آذر یزدی هم در خانه ندارند. ن
جسمی که دیده باشد کز روح آفریدند
زین خاکیان مبادا بر دامنش غباری


یادمان میرود که مولوی اهل دین بوده، عبدالحسین زرین کوب هم اینجا درد وطن داشت علیرغم بی مهری ها، زبان نیما و اخوان و شاملو فارسی بود و چشمشان از پست مدرنیسم و نهضت های مینی مالیستی آب نمی خورد...
عجب گفته ایست این گفته که : اگر دین ندارید لااقل آزاده باشید. در این آب و خاک جا برای دین داری و آزادگی کم نیست، اگر بی هیجان و هیاهو یگدیگر را در یابیم. س
در وبلاگتان از من هم سخنی اورده بودید، اکنون میتوانم دلیل خود را برایتان بگویم، که در حد خود از لطف شما بهره مند شده ام و با بضاعت مختصر خود اندکی در ان بزرگداشت کوشیده ام، برای من شما و دانش شما از زمره چیزهای است که خوبان هم نسل من برایش تن زیر زنجیر های تانک ها دادند. برای آنها دادخواهی چون نیزه مردان پارسی تا دوردستها میرفت. چون ایرانی ناشناس تاریخ که اسبش را به داریوش شاه داد، برای شاهنشاهی در راه، در راهی به وسعت تاریخ، جان دادن نشانی از انجام بود. ع
آرش بی نشان نیست، من صدای زه کمانش را همین نزدیکی شنیده ام، در خس خس سینه های مجروح از گاز خردل، در دلهای نازکی که با اسم امام زمان، آرزویی به وسعت تاریخ،ا شک به چشم میاورد و هنگامی که درد استخوانهای قطع شده اش بالا میگیرد، لبخند به ما درد او را آرام میکند. ف
بابک به بغداد نرفت، در فکه و دو کوهه با دست بریده نقش غیرت و خون به رخ کشید. قادسیه و نهاوند آوردگاه تن نبود، آورد اندیشه و باور بود ، و این بار دین درستی در قامتی تمام در این سو بود، و چون همواره تاریخ پیروز. سینه ها سپر اسلیمی های جاودان وآیه های لاهوتی برلاجورد بی بدیل ایرانی بود؛ و جهان گنبدی که اسلیمی ها نشان از کردگارش میدادند، ستون های پاسارگاد پشت سر بودند و یغماگری پیش رو. گاهی حیرت میکنم از مردم روزگارمان. اینان میاندیشند که آریو برزن و آرش و بابک ویعقوب لیث و ابومسلم و بسیاری از آزاد جانان دیگر حریر و دیبا در بر داشته اند، یا شب و روز پی عیاشی بوده اند، فکر میکنند که اینجا هالیود است که با یک دست لباس جنگلی بتوانی رابین هود بشوی. اینجا ملک جان است نه تن. تنت باید آموخته باور و قناعت باشد ،نه تن آسایی و سبکباری. ض
فکر می کنند که بزک و دوزکهای المپی لابد قهرمانان وطن است به سبک سخیف همان فیلم خانه مبارکه دربار همایونی سرمایه داری. نه! از فریدون تا کنون، تن قهرمانان بوی عرق و خستگی داده و دهانشان مروارید باور و دین درستی را پاسداری کرده است.
یا این پندار که غارتگر بر سر میز مذاکره متوقف میشود، میز مذاکره هنگامی به نتیجه میرسد که در دو سوی ان قدرتهای برابر باتعریف، قدرت برابر است با توان بعلاوه شجاعت، قرار گیرند. و آنجا که قدرت کمتر است باید شجاعت در کار کرد. ق

هنگامی که تن را بی شکایتی درراه وطن به کار میگیرید، وآن نیمۀ زنده تر آن نیمۀ دیگر را بی سرزنش به دنبال میکشد، چقدر جوانی و باور در چهره شماست، مثل جوانانی که بسیاری از آنها تن هایی را که در روستا ها و یا خانواده های کم دست کمک حال خانواده شان بود برای این آب و خاک و دین درستی، بی جان و کم جان کردند. ر

روز دوشنبه در امریکا روز بزرگداشت کشته شدگان در جنگ بود؛ مراسمی به تفصیل و اهداء دسته گلی از طرف آقای رئیس جمهور جنگ دوست امریکا به بنای یاد بود این کشته شدگان جزو اخبار خبرگزاری ها قرار گرفت. کسی هم نپرسید چه تعداد از این کشته شدگان در جنگی برای صیانت از وطن خود کشته شده اند و چه تعداد برای ادامه سلطه و دست اندازی جهان سرمایه داری به دیگر نقاط دنیا جان باخته اند؟ کشوری که هیچ گاه خود طعم سلطه بیگانگان را نچشیده است؛ اکنون بزرگترین مدعی برقراری نظم واداره کشورهای دیگر است از طریق حضور مستقیم و تسلط بر این کشورها و طرفه اینکه هستند هموطنانی که چشم بر دلائل این حضور ببندند. ش

آرمان و انگیزه هیچ کدام از این کشته شدگان امریکایی و اروپایی در جنگهای دور از وطنشان شباهتی به آرمان و انگیزه آرش و اریو برزن و ابومسلم و بابک و سربداران و میرزا کوپک خان جنگلی و در این نزدیکی ایرانیان جان باخته در راه وطن ندارد؛ و این عدم شباهت گاهی بسادگی از سوی بعضی هموطنانمان چون شباهت همه وطن پرستان و دادخواهان ایرانی به یکدیگر نادیده انگاشته میشود.

راه دور نباید رفت. جان خود درتیر کرد آرش ،واز همین رو مزارش جان ایرانی است. تاریخ میتواند راه گشا باشد و ازاین رو تاریخ نگار سنگ صبور نسل ها است. ت
خدا شما را به سلامت دارد.

ارادتمند
فرید وحدت

Monday, June 4, 2007

شعری برای آغاز

جهان حاصل نگریستن است ؛از سویی به دیگر سو؛از جایی به جای دیگر؛
قدیم و ماندگار به قدیم و ماندگار؛
ماندگار به در گذر ؛ودر گذر به در گذر؛
گذرا در می گذرد

نگاهی و نگاهی دیگر؛در موازات بهم نمیرسند ؛
مگر در ادراک پرده های همانند
نگاه بر خود شیفته
نخست؛
خواست؛
و پدیداریش؛
مهر؛
که پنجه بر نگاهی
داردهمواره
نگاه دیگردر سکوت سر پنجه های مهر؛
نیست
نمی دانم،هستی؟آدمی

دیر گاهی است که در این دیرینه؛
چون ساز زبان در می کشد؛
آواز آدمی آغاز می شود
خانه کهنه نیست



انسان خواست پدیداریش را دریافت؛
هستم
آدمی مهر را دریافت
سپاس یگانه را سزاست؛
که انسان تنها نیست


سر پنجه زخمی ساز
آدمی گرم مهر و سپاس

سرمد،نگاه ماندگار در ماندگار؛
دهر
نگاه ماندگار در گذرا
گذرا چون در خود نگرد ؛
فانی است
ازیرا که زمان نیست

در سرمد سکوت است و یگانگی
نور و تاریکی یکدیگرند

دهر فانی را در زهدان می پرورد
زمان فانی را در نوبتش فنا می کند
مگر سپاس یگانه ی سرمدی
فانی را در دهر دست گیرد

مهربان بیا
بی تو ما را سر انجامی نیست

سرآغاز

بنام خدا
زان یار دلنوازم شکریست با شکایت گرنکته دان عشقی بشنو تو این حکایت
آیین ما ایرانیان بر این است که با شیرینی و روی خوش به پیشواز مهمان برویم.منهم شیرینی را از حضرت حافظ عاریت گرفتم و قدم شما هم به روی چشم روی شاد نویسنده شادان که من باشم از آمدنتان ،به نشان روی خوشی که گفته شد.راستش بدون دست به دامن خواجه شیراز شدن آغاز کردن این راه سخت بود،وهم اینکه میترسیدم در این گوشه اینتر نت بی یار و همدم سر کنم،خدا را شکر که اینچنین نشد.راستی تنها نیستم؟هنوز نمیدانم،برای جبران همدمی چند لحظه ای حافظ و خودتان با من هم که شده باقی غزل را از دیوان خواجه بخوانید.چند هم نوشته برای آغاز راه گزیده ام که درپی خواهد آمد
همین تا بعد